کشور ما دیدگاه ما….. کامران فلکی
مقبره کوروش را آب گرفت،
سهم چهل و اندی درصدی دریای مازندران شد یازده درصدی،
زاینده رود یائسه،
دریاچه ارومیه کویر،
و رودخانه کارون هم جوی آب…
و ما کماکان بر سر می زنیم که «اگر این شود، آن می کنیم» و «اگر آن شود، این می کنیم». هم «آن» شد و هم «این» و حقیقت این است که ما هیچ نکردیم. همه این حرفها را از یکدیگر شنیدیم و تکرارشان کردیم، بدون آنکه لحظهای درنگ کنیم و تامل که به واقع، اگر چنان شد، ما چه می کنیم؟
ما همچون کشوری هستیم که در آن همه راننده اند، همه ماشین دارند، اما هیچ ماشینی پلاک ندارد. ما همان ملتی هستیم که در سال ۵۳ سنگ «کمونیسم و توده» به سینه می زدیم، سال ۵۴ «ملی-مذهبیون» را نقل هر محفل نمودیم، سال ۵۵ به جشنهای ۲۵۰۰ ساله «شاهنشاهی» رفتیم، سال ۵۶ «مجاهد» شدیم، سال ۵۷ هم انقلاب «اسلامی» کردیم و این داستان کماکان ادامه دارد. نه این که همین یکبار بوده باشد، از همان ابتدای تاریخ همین «آشی» بودیم که هستیم.
در ایران، مسلمانیم، موقع پناهندگی بهایی می شویم، قبول که نشدیم، مسیحی می شویم. هیچ کدام هم نشد، کمونیست می شویم! بحمدالله از سواد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی هم که اصلا کسری نداریم. همه در تاکسی می شویم سیاستمدار و «برای ملت دولت تعیین می کنیم»، در بانک و سر منقل تریاک هم می شویم اقتصاددان و «نصف شهر را می خریم و می فروشیم»، بر مبل خانه و پشت میز اداره هم می شویم جامعه شناس و «انتقاد فرهنگی» می کنیم. فردا صبح، دولت همان است، ما هم پول کرایه تاکسی برای رفتن به سر کار را با دعوا می دهیم، و عوضش همدیگر را تا شب فحش می دهیم!
سخن اجتماع شد؛ ناگفته نماند که جستار جدید مباحثمان هم شده که فلانی بی «سواد» است، بهمانی بی «کلاس» است، آن یکی «بیخانواده» است، این یکی در«حد» ما نیست، و قسعلیهذا. شخصیت اجنماعی ای ما تا به آنجا رسیده که اگر کسی زبان انتقاد از دیگری نگشاید، احساس کمبود میکند. اصالت گفتوگو در خانوادههای ایرانی هم که میگردد حول محور: «مد روز» و «آهنگ جدید فلانی» و «مانیکور ناخن خانم حسن آقا اینا در مجلس ترحیم جاریشون». اینها را بگذارید کنار این حقیقت که، بخش اعظمی از آموزش کودکان ما در خانه صورت می گیرد. کودک چیزی را که در مدرسه می آموزد، میآید برای والدینش بازگو می کند؛ آنها هم که از اینجا مانده و از آنجا رانده، میگویند «مزخرف است و لاتاالات» و درستش میشود: «این که من می گویم و بس». بچه در مدرسه میشنود «مقام معظم رهبری»، در خانه میشنود «مرتیکهی فلان»، در مدرسه میشنود «شاه ملعون» در خانه میشنود «خدا بیامرز، شاه». ده بار که این اتفاق بیفتد، بار یازدهم کودک شناخت و یادگیری خود را، به علل اعتمادی و شخصیتی، از مدرسه به خانه منتقل می کند، و متعاقبا چون محوریت فرهنگی خانههای ما از پایه ویران است، نسل بعدی می شود آیینه اشتباهات ما. او می شود ضعیف تر از ما. ما شاید میدانستیم که نمی دانیم، او اکنون نمی داند که نمی داند، اگر هم بداند، دیگر آن را حل کردن نمیتواند.
کتاب تاریخ اسلامیزه شد،
کتاب جغرافیا دست نخورد!
کتاب ادبیات فارسی سانسور،
نمره دادن فلسفه وَجبی،
آموزش روانشناسی جنسی از کتب دانشگاهی حذف،
و آیات دین و زندگی هم گزینشی شدند!
هاشمی رفسنجانی وقتی رفت، همه فحشش میدادند، هشت سال بعد هم همه میخواستند به او رای دهند! کروبی را همه دزد میخواندند، ناغافل و در تداول عوام شبانه شد «شیخ اصلاحات» به دولتی رای می دهیم که جزو برنامههایش برداشتن یارانههاست، بعد می گوییم چرا یارانهها را برداشته؟ چرا؟ چون نمی دانستیم معنی «یارانه» چیست! به شخصی رای می دهیم که عضو
حزبی نیست، پشتوانه اش معلوم نیست، مانیفستی ندارد، سر و تهش هم معلوم نیست به کجا می دوزند!
پادشاهی، جمهوریت شد،
جمهوریت، اسلامیزه شد،
اسلام به خطر افتاد،
آنانی که سیاه نمی شدند، سبز شدند،
چند صد نفر مردند،
جمهوریت، پارلمانیزم شد،
پارلمانیزم، خلیفه گری می شود،
ما ماشینهایی هستیم بدون پلاک. بید مجنون که به جهت باد میخوابد. دلیلش هم یک چیز بیشتر نیست: «نگاه انتقادی» نداریم. هر روز چیز جدیدی می شنویم و همانا گرایشمان به آن سو بر می گردد. قبلی را که به درستی و کمال نمیدانستیم، هیچ، جدیدش را هم به درستی نمیفهمیم. تخته سیاهی که هرکس بدان میرسد، نوشته نفر قبلی را پاک میکند و اثری از خود بر آن مینهد، اما نهایتا تخته سیاه، سیاه است و سیاه بین! فرهنگ کتابخوانی و یادگیری آکادمیک هم که خدا بیامرز مرحوم شدند. با گوشمان میشنویم، انتظار هم داریم که فروشنده بی طرفانه بگوید «فلان جای میوه من گندیده»، وقتی هم که نمیگوید، میگوییم «خارج اینجور است و آنجور، مملکته داریم؟» پنج تا کلمه انگلیسی هم میبندیم تنگ حرفمان، کلاسش بالا رود. اخبار کشور هم که شده رمان خوانی آقایان، حالا چه تلویزیون ملی باشد، چه ماهواره. هر که هر چه دل تنگش خواست، گفت! اشکال همینجاست. اگر من سوسیالیست باشم، فلانی کاپیتالیست، دیگری فاشیست و آن یکی هم هر «ایزمی» میخواهد باشد. مقام معظم فقط همان «آغایی» که هست، بماند، تکلیف ملت هم روشن(تر؟) .
نتیجه این که، در تاریخ فکری مردم ما مسائل بر اساس پرسش از فقیه و یا شاگردان آنان حل میشده است. کافی بود از کسی که به منابع نظری اسلام آگاهی داشته می پرسیدند و جواب را بلافاصله می گرفتند و دیگر نیازی نبوده بیاندیشند و مساله را سبک و سنگین کنند و از خود بپرسند که بکنم یا نکنم. و اگر می خواستند چنین کنند، استخاره می کردند. اگر این اصول و امثال آنها را کنار هم بگذاریم، به بنیانی دست مییابیم که همانا مطالعه آن موجب دستیابی به پاسخی بر دغدغههای فرهنگی ما خواهند بود که ریشه در ستونهای اساسی و جامعه شناختی زندگی ما تنیدهاند. از این رو، ملت ما در طول دوران نیاموخته اند که به واسطه داشتن تفکر و نگاهی انتقادی بر اتفاقات پیرامون خویش در تفکرات عوام فریبانه گرفتار نشوند و همانا ساده انگارانه «علم» و «شبه علم» را با هم یکی نپندارد، که علم، استنباطیست مستند از شبه علم. زمانی که استناد علم معلق شود، دیگر باید «سلیقهی شخصی» نامش نهاد.
حال پرسشی دارم از دانشمند مجلس امــ«روز»: چیست راه و شیوهی خروج از«آسیبهای تاریخی» در اجتماع و فرهنگ مردمی که «دهل سالار بودن» را برایشان از «دور» می نوازیم؟ و آن که چگونه می توانیم – البته اگر می خواهیم – معنای زیبا شناختی سیاه چشمی را، از زشت انگاری های سیاه بینی، جدا کنیم، و مردمان سیاه چشممان را از سیاه بینی نجات دهیم؟
نتایج حکومت امروز بر اساس همین فرهنگ بدست آمده، چنانچه انقلابی هم رخ دهد، حکومت آینده را نیز همین آسیبها و ندانمها، خواهند ساخت.
با تشکر : کامران فلکی