انسان و خواستهای او و عشق جوانی
مطلبی برای والدین دلسوز به علوم تربیتی و برای نوجوانان و آینده سازان جامعه. والدین لذا، آینده هرجامعه نیک دردست آنها و تعلیم و تربیتی است که این والدین به فرزندان می دهند. من برروی کارت ویزیتم حدود بیش از بیست سال است، نقش والدین را در این باره بدین ترتیب نوشته ام که: “فرزندان از ما نخواسته اندکه آنهارا بدنیا بیاوریم، ماخود باعشق و علاقه این کار را کرده ایم. پس موظف به مواظبت از حتا نا آرامترین آنان هستیم”. یعنی در تعلیم و تربیت باید نهایت کوشش بعمل آید که حد اقل تربیت خارج از خانه را خنثی و یا تکمیل نماید. این ابتدائی ترین وظیفه است که بعهده انسان با حس ششم است. جوانان زیرا اینان با تشکیل اولین سنگ بنای جامعه یعنی خانواده، مهمترین نقش را دریک جامعه سالم وکم دردسر دارند. اگر تصمیم دو شخص یعنی همان سنگ بنا، درست باشد، بدون شک ما جامعه ای سالم ودور ازنیرنگ و ریا خواهیم داشت. امیدوارم این نوشته گوشه ای از انجام وظایف مهم در خدمت به این جامعه باشد.
نخست جانداران بطور کلی
اکثریت جان داران و دارای سرشت زنده ماندن، هرچیزی را در حد توان خویش می خواهند تصاحب کنند و اگر آزاد گذاشته شوند بر اساس زور مندی رفتار خواهند کرد، یعنی اجرای همان قانون جنگل، همانند حیوانات! مشکلی که بین این جانداران (انسان و حیوان) وجود دارد و امری طبیعی است که آنها همه چیزرا فقط و فقط برای خودمی خواهند، نه دیگری. خواستهای این جانداران که مرزی را نمی شناسد، حداقل درمیان بخشی از آنان یعنی در میان انسانهای واقعی، قابل حل است. یعنی آدمهای با تفکر نوع دوستی و انسانی خود را بیش ازحق خودمجاز نمی دانند. پس این جانداران به دودسته عمده تقسیم می شوند: با ادراک و بی ادراک.
فرقی که بین این دو دسته یا دو بخش از جانداران (انسانها و حیوانات) وجود دارد، آنست، بخشی که باید انسان باشد ودارای حس ششم است، می بایستی مرزخواست و آزادی خودرا تشخیص دهد و بشناسد و آنگونه که اشاره شد به حق خود قانع باشد. یعنی آنچه را که برای خود دوست می دارد به دیگری نیز روا بدارد. بدیگرسخن باحیوان این فرق راباید داشته باشد که مرزی برای خواسته های خود در نظر بگیرد که با تأسف درمیان همه، این طور نیست. در واقع این نکته مهم تفاوت بین انسان و حیوان را تعیین می کند. حیوانات بنا به قانون جنگل رفتار می کنند و بری از شناسائی هر مرزی برای دگران اند. اما انسان بنا به ذی شعور بودن، یعنی داشتن همان حس ششم است که همه حیوانات از آن بهره ای ندارند ودرک نمی کنند، باید عمل نماید وباید به حق دیگران احترام بگذارد وبنا به این حس ششم، انسان باید قانع باشد و گر نه هیچ فرقی بین او و حیوان وجود نخواهد داشت.
آزمند بودن انسان
مثلی است معروف که گویند: آزمند همیشه نیازمند است. مفهوم دگر آزمندی حریصی و در تضاد با قناعت است که سعدی گوید: “حریص باجهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر”. این خصلت از همان سرشت حیوانی سر چشمه می گیرد. انسانهائی که حس خواستن شان بر منطق می چربد آزمندتر اند و این خود آنهارا یک درجه به حیوان نزدیک تر می کند. طبیعی است که همه انسانها، به درستی برای کسب بهترین ها، در زندگی خویش می کوشند و در میان کم تجربگان بعضی از این بهترینها احتمالا بدترین باشد اما باید با متانت و برد باری ضمن در میان گذاشتن تجربیات خویش، اگر کسب شده باشد، به خواست و نظر طرف احترام گذاشت. درهرحال این را باید یادآوری کرد که به قیمت تصاحب حق و خواست دیگران زندگی کردن شایسته و بایسته هر انسان آگاهی نیست. برخی از انسانها، برای مثال در انتخاب شریک زندگی هم کمال و هم جمال را می خواهند که این هم بسیار طبیعی است. اگر هر دو بدست آید، نهایت خوش بختی انسانهائی است که آنهارا کسب می کنند. اما گاهی اوقات به دلیل اشتباه و یازیاده روی خود انسان این نکات عملی نیست. لذا انسان بایستی، به یکی از آنها قانع باشد و درصورت توان تکمیل کند آن را. طبیعی است که جمال را با وصف تکنولوژی مدرن، نمی توان تکمیل نمود و هر آنچه در سرشت انسان نهاده شده همان است، اما کمال را با کوشش و تعلیم و تربیت درست حتا درسن بالا، می توان ترقی داد ویا تاحد امکان تکمیل نمود. مامثالهای زیادی دراین باره داریم؛ برای نمونه پروفسور انگلیسی هاوکینز یکی از زشت ترین موجودات ازنظر شکل و قیافه است او فقط زبانش کار می کند، اما دررشته خود دانا ترین و محبوب ترین و دوست داشتنی ترین انسان روی زمین است و سخن اورا درهمه جا به عنوان پند، مثال می زنند. بعلاوه اگر ما بدلیل اشتباه و ندانم کاری خود و یا هر دلیل دگر از هم جدا می شویم و پای فرزندی درمیان است که او را دوست داریم و به جامعه ارائه داده ایم، دیگر همانند گذشته که تنها بودیم، واقعا آزادنیستیم که بیاندیشیم و تصمیم بگیریم، بلکه خواست آن فرزند نیز شرط است. برای هر اقدام حتا شخصی باید موقعیت آن فرزندرا درنظر بگیریم. زیرا داشتن فرزند مسئولیتی بس سنگین است و در واقع آزادی و خواست ما 50 درصد می شود. تا آنجا که می دانم اکثر مادران، بدون استثنا و بخش عمده پدران با مسئولیت، فرزندان خود را بیش از حد دوست دارند و حاضر بهر فداکاری نیز برای درنظر گرفتن خواست های آنها هم هستند. درهرحال انسانهای بامنطق می کوشند مرز خواستها و آزادی ذکر شده فوق را نه فقط بین دیگر انسانهای همنوع، بلکه بین فرزندان و خودرا تعیین کنند. یعنی برای آزادی و خواست فرزندان، آنگونه که اشاره شد، از بخشی ازخواست خود چشم پوشی کنند و یابه حق خود بسنده نمایند درآنجا که آزادی وخواست دیگری آغاز می شود. بدیگر سخن با گذراندن قانون تربیتی که انسان یاد بگیرد و باور مند بشود، تا آن حد بخواهد و احساس آزادی کند که خواست و آزادی دیگری آغاز می شود.
انسان با سرشت نیک
یک انسان باسرشت نیک مبرا ازهر آزمندی و بسهم خود در زندگی قانع است به آنچه که به اوباید تعلق داشته باشد، نه بیش ونه کم. خاقانی شاعربزرگ ایران درباره قانع بودن به چیزی از یار گوید: “ببوئی از تو شدم قانع و همی دانم + که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه”. اگر من فقط ترا ببویم بالا تراز هرچیز دیگر مرا قانع می کند. این تقریبا مفهوم آنچیزی است که شاعر می خواهد به خواننده برساند. در هر حال خواستهای درونی انسان را می توان درجملات زیر خلاصه کرد. ازنظر روانی انسان نخست رجوع می کند به شناخت اشیاء و یا ارتباطات با دیگر انسانها با صفات نیک یا بد. معمولا در برخورد اول هر انسان با اشیاء و با نوع بشر، گرایش بظاهر، شیوه کار، شکل تزئینی آن وجمال انسان نشان داده می شود. پس هر انسانی درمرحله نحست ظاهر و شیوه کار و استفاده تزئینی ازاشیاء و جمال فرد برایش بسیارمهم است. اما همین که اشیاء را لمس و وراندازکرد ویا اگرطرف جاندار ناطق باشد و دهان باز کند و گفتگوئی بین آنها رخ دهد و باهم نشست و برخاست و رفت آمدی داشته باشند، درنتیجه وبطورکلی تغییر عقیده داده می شود وگاهی دراین باره نظرطرف، بنا به آن گفتار و رفتار عوض می شود و یا برعکس ثابت می ماند و بر آن خواست و صحه کذاشته می شود. این نکات بدون نیاز و وابستگی اقتصادی خواهد بود.
متأسفانه دردنیای متزلزل امروز وناآرام، دررابطه انسانها که آینده نگرند، فاکتهای اقتصادی، نقش بسیار مهمی دارند. این نوع ارتباطها که بمرور زمان به عادت تبدیل می شود، بر پایه یک جانبه ای استواراست وبندرت احساس ویاخواست فرد درآن دخالت دارد. یعنی عاطفه وعشق، وسیله معامله اقتصادی قرارمی گیرد. این نکته بستگی به شخصیت فردهم دارد که تا چه اندازه، خواستهای درونی و احساس عشق و علاقه برای او ارزشمند تر از نکات اقتصادی اند. مثالهای زنده فراوانی داریم که چه نقشی این مسایل اقتصادی می تواند در رابطه انسانها بازی کند. دراینجا من به سه نکته مهم که باچشم خودم درهمین اروپا دیده و لمس کرده ام، اشاره می کنم و مثالهائی دراین باره می آورم. یکی رابطه پیترا و پیتر(دو نام غیر حقیقی برای دو فرد حقیقی) که یکی نرس بود و مدرسه شبانه می رفت و می خواست پزشکی بخواند و دیگری دانشجوی تاریخ و فلسفه بود. تا زمانی که پیتر دانشجو بود همانند پروانه بدور پیترا می چرخید و این طور وانمود می کرد که مجنون وار عاشق او است، زیرا پیترا روزانه دربیمارستان کار می کرد و نان آور خانه بود و شبها نیز برای کسب دیپلم دبیرستان شبانه درس می خواند. زمانیکه پیترا موفق به اخذ دیپلم دبیرستان شد و آغاز به تحصیل دررشته پزشکی نمود پیتر نیز فارغ التحصیل شد و در دانشگاه شروع بکار موقت نمود. اما همزمان از پیترا جدا شد زیرا به گفته خودش دیگر وابسته اقتصادی به یک زن نیست! آن همه عاشق بودن و قربان و صدقه رفتن، یک شبه پایان یافت. پیترا با وصف داشتن یک پسر بچه و با کار شبانه دربیمارستان پزشکی را باموفقیت به پایان برد. یعنی زمستان را پشت سرنهاد و روسیاهی را برای ذغال جا گذاشت.
مسئله دوم اوولی و هانس (باز دو نام غیر واقعی بر روی دو فرد حقیقی) اوولی درمدرسه شبانه برای کسب دیپلم دبیرستان تحصیل می کرد و هانس پزشک بود با زن و دو فرزند. اوولی دختر نسبتا زیبائی بود. باوصف اینکه او می دانست که هانس متأهل است و هرگز نمی خواهد از زنش و بچه هایش جدا شود، اما در قبال اینکه یک اطاق برایش اجاره کرده بود ومخارج اورا می داد به این دلیل هفته ای دوشب پیشش بخوابد، می گفت: دوستش دارد. جالب است بعد ازاینکه اوولی موفق شد بافویگ (بورس دانش آموزی)بگیرد عشقش تمام شد و دیگر حاضر نبود حتا یک بوس دوستانه به هانس هم بدهد! اینها را می گویند بظاهر عاشق شدن بخاطر رفع نیاز اقتصادی.
مسئله سوم، عاشق چشم و ابرو شدن است. اغلب این نوع عشق ها در دوران جوانی اتفاق می افتد. مثال دیگری از خودم دارم که متعلق به حدود چهل و دو سال پیش است. آن زمان من هنوز مدرسه شبانه می رفتم و بقصد دانشگاه رفتن اجازه اقامت می گرفتم. با دختری ترم اول پزشکی آشنا شد (بیرگیته نام غیر خقیقی) او ازیک خانواده دانشگاهی می آمد که والدینش هردو پزشک بودند و بوِیژه پدرش پا را توی یک کفش کرده بود که او هیچ مخالفتی با پسر دوست خارجی ندارد اما باید پزشکی بخواند و این دختر از من می خواست که برای پزشکی تقاضای پذیرش بدهم که او به پدرش نشان دهد که من درآینده می خواهم پزشک شوم. او ادعا می کرد که مرا خیلی دوست دارد. من با وصف اینکه 8 سال از او بزرگتر بودم و تازه از زن آمریکائیم جدا شده بودم و این مسئله را رو راست به او گفته بودم. درهرحال اوهمه چیزرا قبول کرد و درمرحله نخست اصرار داشت که من پزشک شوم ویاحد اقل نقش بازی کنم که می خواهم. درحقیقت من نه علاقه داشتم که پزشک شوم و نه می توانستم نقش بازی کنم و بگویم پزشکی می خوانم. بعلاوه نمی توانستم پزشکی بخوانم، زیرا تا دیپلم ریاضی خوانده بودم و زیاد علاقه به اقتصاد و تاریخ وسیاست داشتم.
اینها مثالهای زنده ای بودند که خود دیده و تجربه نموده ام و می خواهم حد اقل والدین در تربیت فرزندان بکار گیرند و نسلهای بعد ازمن ازآنها حداکثر استفاده را بنمایند و وسیله ای باشد برای تأثیر مثبت گذاری در جامعه.
هایدلبرگ، آلمان فدرال 8.8.2013
دکتر گلمراد مرادی
dr.g.moradi41@gmail.com